darya

آدم هایی هستند که بودنشون حتی مجازی به آدم آرامش می ده !

آمدی، آمدنت حال مرا ریخت بهم
یک نگاهت همه ی فلسفه را ریخت بهم
آمدی و دل من سخت در این اندیشه:
آن همه منطق و قانون چرا ریخت به هم؟
قاضی عادل قصه به نگاهت دل باخت
یک نگاه کردی و یک دادسرا ریخت به هم
چهره ی شرقی زیبای تو شد موجب خیر
یک به یک انجمن غرب گرا ریخت بهم
شاعران، طالب سوژه، همه دنبال تو اند
سوژه پیدا شد و شعر شعرا ریخت بهم
جاذبه مال زمین است، تو شاید دزدی
که فقط آمدنت جاذبه را ریخت بهم
من همان آدم پر منطق بی احساسم...
پس چرا آمدنت، حال مرا ریخت بهم؟

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

هیچ ﭼﯿﺰ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﺷﺎﺩﯼ ﺯﻧﺶ ﺍﺭﺿﺎﺀ
ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ،
ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ . . .
.
ﻭ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺯﻧﺎﻧﮕﯽ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺗﻮﺟﻪ
ﻣﺮﺩﺵ ﺍﺭﺿﺎﺀ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ،
ﭼﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﻥ
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ .

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

زندگى سخت ترین آزمون است !

خیلى از مردم مردود مى شوند ،
چون سعى در كپى از دیگران دارند ،
و متوجه نیستند هر كسى ،
برگه ى سوال متفاوتى دارد ... !
نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 
عشق مثل آتیشه ...
آدمهای عاقل ، خودشون رو ،
كنارش گرم می كنن ...
و آدمهای نادان ...
خودشون رو می سوزونن ... !
نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

هرگز به “این نیز بگذرد” ها دل خوش مدار !

که چون بگذرد ،

چیزی جز عمرت را با خود نبرده است ... !

 

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

روز سختی تازه میفهمی هوادار تو کیست؟
بی کس و درمانده وقتی میشوی یار تو کیست؟
مشتری وقتی که بسیار است٬ سرگرمی ولی-
در کسادی تازه میفهمی خریدار تو کیست؟
دست و پایت نه، در آن روزی که قلبت بشکند -
تازه در آن موقع میدانی مددکار تو کیست؟
هرکسی آید عیادت آخر شب میرود
تازه آن هنگام میفهمی پرستار تو کیست؟
میرسد روزی که اطرافت نمی ماند کسی!
آن زمان پی میبری یار وفادار تو کیست!
پیش پایت یک نفر خود را به آتش میکشد!
تازه میفهمی که دهقان فداکار تو کیست؟
میروی یک روز از این شهر و می میرد کسی!
تازه در آن روز میفهمی گرفتار تو کیست؟!

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

اگر چیزی را میخواهی ...
 
فقط آرزویش را نداشته باش ،
 
زندگی کوتاه تر از آن است ،
 
که منتظر بمانی ... !
نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 
برای شروع نباید عالی باشی اما برای اینكه عالی باشی باید شروع كنی.
زیگ زیگلر
نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 
قرار نیست همیشه شاد باشیم یا هیچ غمى را تجربه نكنیم،
قرار نیست احساسهاى خود را سركوب كنیم.
اما لازم است یاد بگیریم چگونه احساسات خود را مدیریت كنیم
كه دچار خوش خیالى و بى خیالى و یا غرق در اندوه و نا امیدى نشویم...
احمد حلّت
 
نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

سبز که باشی،
دیگر فرقی نمی کند کجای فصل ها ایستاده باشی.

بهار باش؛
و ببین زمستان چطور حوالی خانه ات زانو می زند ...

 

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

یا دستِ رفاقت مده و دست نگهدار
یا تا تهِ خط حرمت این دست، نگهدار!

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

خوشبختی یعنی صبح زود بیدار شدن

نه با صدای زنگ ساعت،

بلکه با اشتیاق رسیدن به هدف

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

دست و پــا گر بشکند با نسخه درمان می شود
چشم گریان هم دمی با بوسه خندان می شود
سیــل بــاران گــــر ببــــارد از نسیـــــم صورتی
غــم مخـــور با خنده ای از دیده پنهان می شود
مختصــــر گــویم اگـــر ویــران شـود کاشانه ای
جــای هــر ویــرانه ای کاخــی نمایـان می شود
یــا کـه آیـد ســوز غـــم تــا بشکند خـُم خانه را
گـــر کـه بـاشد همتی میخــانه بنیان می شود
چـون مـریدی می کشد رنــج ریــاضت سـال ها
عـاقبت بــا پیــر خود هم سوی رندان می شود
ای خــدا هــرگز نبینـــم بشــکند قلـــب کسی
دل شکسته باطنش از ریشـه ویـــران می شود

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

من اگر حوا شوم این بار طغیان میکنم
سیب را از شاخه می چینم ولی تقدیم شیطان میکنم

گر بخواهد کس مرا بیرون براند زان بهشت
هر چه را دستم رسد ویران ِ ویران میکنم

دلبری ها میکنم در کار آدم دم به دم
بی گمان اورا به زور همدست شیطان میکنم

من که حوایم به راه وسوسه یا سادگی
هرچه باشد کار خود بر خویش آسان میکنم

چون میسر شد به کامم راندن شیطان و مرد
آن بهشت تازه را همچون گلستان میکنم

هرچه را دیدم از آدم من در این خاک بلا
در بهشت دلکشم این بار جبران میکنم

حکم میرانم از ین پس بر زنان مهر و وفا
عاشقی را همدلی را رسم اینان میکنم

حال اگر آدم خیالش بود تا آدم شود
با خدا یک مشورت در کار ایشان میکنم

دست آخر این بهشت اما بدون هرکلک
های آدم گوش کن ، من باز عــصــیـان میکنم

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 
 
 
هــرازگاهی خـــودت را هَـــرَس كــن...
شـاخــه هــای اضـافیــت را بــــزن ...
پــای تمــام شاخــه بریـــده هــایت بایست...
تمـــام سختی هــــایـت...
دردهــــایت...
باغبــانی کن خــودت را...
خـــاطــــرات بـــــدت را...
سَـبُــك كــن فكــــرت را...
از هرچه آزارت می دهد...
ریــاضیــــدان بــــاش...
حســـاب و کتــاب کن...
خـوبیهای زنـــدگیــت را جـمع کن...
آدمهای بــدِ زنـــدگیت را کــم کن...
همه چیـــز خــــــوب می شـــود...
قــــول...
خـــوب می شـــود...!
نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 
 
 

من و تو می دانیم

زندگی گرچه گهی زیبا نیست

یا که تلخ است و دگر گیرا نیست

رسم این قصه همین است و همه می دانیم

که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم

زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است

نغمه و ترانه و آواز است

بانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشت

زندگی زیبا است

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!

 

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

نویسنده: maryam ׀ تاریخ: یک شنبه 23 آذر 1393برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , yasesorati.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com