گاهی برای رسیدن به یک آرزو ، سالهای زیادی از عمرت را به انتظار مینشینی ، گاهی به سمت رویاهایت قدم برمیداری ، گاهی میدوی ، گاهی از پا میفتی و سینه خیز ادامه میدهی ، گاهی از هوش میروی و وسط راه ، پهن زمین میشوی ... به هوش که می آیی باز به راهت ادامه میدهی و شاید مغروری به این همه پشتکار ... یک قدم مانده به صبح به بارگاه آرزویت نزدیک میشوی ، آنقدر خسته که رمقی در پاهایت نیست ... ناگهان ، خدا ،درست زمانی که رسیده ای ، انتخاب دیگری هم پیش پایت میگذارد و راه دیگری هم پیشنهاد میکند ... تو میمانی و گذشته ات ، تو میمانی و دیوانگی ... قمار که میکنی ، گاهی باید دیوانه باشی ... من طعم این دیوانگی را چشیده ام ... پیشنهاد او از آرزوی من شیرین تر بود ..
نظرات شما عزیزان:
|